تقدیر
تقدیر
هوای چشمهای من ،کمی تا قسمتی ابریست
ولی چندی است،از باران بار آور نشانی نیست
دوباره تحت تاثیر هوای پرفشار غم
دلم یخ می زند،اما چه باید کرد چاره چیست
نه حرف من ،که این درد گیاه خشک هر باغ است
چگونه می توان در قحط آب و روشنایی زیست
نمی دانم ، برایت از کدامین درد،بنویسم
فقط این را بدان ،اینجا نفس ها هم زمستانی است
چرا پرسیده ای ؟کی اینچنین کرده پریشانش
مگر تو خود نمی دانی ،فراسوی خیالم کیست
به بارانی ترین شبها قسم ،جز در فراق تو
دل بیچاره ام یک آن،به حال زار خود نگریست
تمام فکر و ذکرم،اینکه یک روز تو می آیی
اگر چه خوب می دانم ،که این جز آرزویی نیست
مردد مانده ام اینجا ،میان ماندن و رفتن
که بین چشم و ابرویت بلاتکلیفی محضی است
پل ابرویت می گوید: توقف مطلقا ممنوع
نگاهت می دهد اما به من فرمان ،که اینجا ایست
نمی دانم بمانم ،یا بدست باد بسپارم
درخت بید بختم را ، که تقدیرش پریشانی است
دوباره بی وفایی امتحان می گیرد از عشاق
زلیخا صفر،مجنون صفر،یوسف بیست،لیلی بیست
علی محمد محمدی